• وبلاگ : دوسجونانه
  • يادداشت : ادامه ي داستان....
  • نظرات : 13 خصوصي ، 53 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    خدا بگم چي کارت نکنه ريحون.خب چرا زودتر نگفتي؟

    من ديشب نمايشگاه بودم.!!!!!

    البته خيلي دلم گرفت تا حالا هيچ نمايشگاهي رو اين قدر خلوت نديده بودم

    تو تو همون غرفه اي بودي که روبه روش مخصوص شيطان پرستي و جنگ نرم و از اين جور چيزا بود؟

    اين قدر دلم مي خواست بيام اونجا يه چيزي بخونم ولي مامانم اجازه نداد بيام.جايزه هاتون بادکنک بود ديگه آره؟

    تازه از اون تبليغاش هم به من دادن بازم خيلي به مامانم گفتم مامان بيا امسال به جاي سوم دبيرستان من رو تو اين مهد ثبت نام کن ولي مامانم گفت نچ!!!!!

    راستي ريحون يه سوال مدت هاست ذهن من رو مشغول کرده اون جوونه ذکور بود يا اناث؟

    پاسخ

    نه ما تو راستاي اونا بوديم.....تاب سرسره داشتيم ... مسابقه نقاشي و ويژه برنامه و قصه واسه همين غرفه خيلي شلوغ بود!!!!....اون جوونه مذكوره ديگه!!!!