چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آيد صدا
بانک شعيب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمي بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت
فردوس خواهي دادمت خامش رها کن اين دعا
گفتا نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا
جنت مرا بيروي او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زين رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باري کم گري تا کم نگردد مبصري
که چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدن آن صفت
هر جزو من چشمي شود کي غم خورم من از عمي
ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نيست لايق دوست را