شب گذشته در حال خواندن دعای ابوحمزه ثمالی ، حال خوبی دست داد.در این میان جوانی کنارم نشست و گفت:حاج اقا التماس دعا.... چه میگفتم؟وسط دعا خواندن و ان حال، چه وقت التماس دعا گفتن بود!!!سرم را بالا اوردم ونگاهی به سر رویش کردم.معلوم بود که زائر است و گویا خیلی با دین اشناییت نداشت .لذا گفتم :آقاجان چرا خودت برای خودت دعا نمیکنی؟ گویا منتظر این بود تا بتواند مهر اسرارش را بگشاید.گفت :حاج اقا ! خجالت میکشم.اصلا مگر به ماهم نگاه میکنند؟؟؟ خیلی بدی کردم . با اصرار مادرم مشهد اومدم.وقتی وارد حرم شدم یک حال خوبی بهم دست داد؛ولی نمیدونستم باید چیکار کنم؟دنبال کسی میگشتم تا از بپرسم. ببخشید مزاحمتون شدم.... تسبیح* را بین مفاتیح گذاشتم و ان را بستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم :عزیزم!همین احساس خجالت که گفتی قدم نخست توبه است.سفره لطف و مرحمت خداوند پهن است.در ماه رمضان نیز این لطف ، وسعت یافته و به اسانی قابل دسترس است.گویا خدا دنبال بهانه ای است برای بخشش .از بدی های زیادت گفتی ،اگر به فضل و کرم خدا بنگری در پذیرفته شدن توبه،طمع میکنی وبر دعا و استغفار ، جرات پیدا میکنی.همین الان داشتم این مطلب را میخواندم : <" اذا رایت مولای ذنوبی فزعت و اذا رایت کرمک طعمت: یعنی اقا و مولایم ! وقتی به گناهانم مینگرم هراسان میشوم و چون به کرم و فضل تو مینگرم به طمع می افتم"> دستش را کشید و گفت: حاج اقا جدا" این مطلب توی قران امده؟؟؟ گفتم :این مطلب در قران امده ،ولی انچه خواندم قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی است. نگاهی به مفاتیح انداخت. متوجه شد که قران نمیخواندم و درحال خواندن دعا بودم.با کنجکاموی خاصی پرسید:<ابوحمزه شمالی> کیه؟ گفتم:درستش ثمالی است.یکی از اصحاب خاص حضرت سجاد(ع)بوده ودر روایت و حدیث نیز مورد اعتماد ائمه(ع)است.از امام صادق روایت شده که: ((ابوحمزه در زمان خودش مانند سلمان در زمان خودش بود)) وی چهارنفر از امامان شیعه را ملاقات کرد؛امام زین العابدین ،امام باقر،امام صادق،امام موسی بن جعفر(ع) به هر حال جناب حمزه ثمالی شخصیتی برجسته و ممتاز دارد و بر اساس روایتی، حضرت صادق (ع)به او فرمودند: ((من هرگاه تو را میبینم احساس ارامش میکنم)).همه این تعریف دلالت بر ارجمندی و کمال او داردبالاخره او در سال 150هـ.ق وفات کرد. دعای سحر ماه مبارک رمضان حضرت سجاد را که دعایی شریف و طولانی است روایت کرده و به همین دلیل این دعا به اسم او نامگذاری شده است. جوان در حالی که دکمه ی پیراهن نارنجی اش را می بست تا زنجیر گردنش دیده نشود؛پرسید:خدا چه نیازی به دعای ما دارد؟ گفتم :هیچ ،خدا به دعای ما نیاز ندارد و نه به نماز و عبادت ما... گویا حرف عجیبی شنیده بوددر حالی که سرش را تکان میداد پرسید:پس دعای ما چه فایده ای دارد؟ گفتم :دعا ارتباط برقرار کردن با مولاست.دعای عارفانه ان است که انسان خواسته هایش را بهانه قرار دهد تا با مولایش سخن بگوید.دیدی جوان ها در ایام عقد به بهانه های مختلف به خانه پدر خانم سر می زنند تا خانمشان را ببینند؟..برای هربار رفتن هم بهانه جور مبکنند.کسی که خدا شناس است بند کفشش را هم از خدا میخواهد و نمک خمیرش را هم بهانه ی ارتباط با خدا قرار میدهد دعا باعث می کردد انجه برای انسان در نظر گرفته شده،عوض شود و به اصطلاح قضا را برمیگرداند. امام کاظم می فرمایند: ((همیشه دعا کنید ؛ زیرا دعا به درگاه خدا و مسالت کردن از او بلایی را که قضا و قدر الهی به ان تعلق گرفته و فقط مانده به اجرا در اید ،دفع میکند.پس چون خداوند عزوجل خوانده شود واز او مسالت گردد،بلا را کاملا برمیگرداند)) پ.ن: خدایا خودت گفتی که غفوری!! پس ای تنها بخشنده ی هستی....عفو کن گناهانم را.... خدایا به حال پریشان این روزهای زینب ... تاج بندگیت را بر سرم بگذار... پ.ن2:التماس دعا... پ.ن3:این داستان ادامه داره...اما خیلی طولانی شد...دیگه ننوشتم....ببخشید اگه از حوصله خارج بود... پ.ن 4: این حاج اقائه خودم بودم دیگه !!! ای بابا!! از زبون خودمم نوشتم دیگه. سلام دوستان.... میخوام یه فرشته ی کوچولو موچولو رو بهتون معرفی کنم....(جمیعــــــــــــــا بگین ......ای جـــــــــــــــــــــــان) این فرشته امروز صبح در حرم امام رضا کشف گردید.... مشروح اخبار: اینجانب و دوس جان جان میخواستیم وارد حرم بشیم.....قسمت بازرسی.....سعیده جلو رفت من پشتش.... خانم خادم با رویی گشاده نشسته بودند ومنتظر....سعیده سلام داد.... خانم خادم:سلام عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــزم...... سعیده رو بازرسی بدنی کرد و سپس فرمود:میشه کیفتو هم بدی بگردم فرشته کوچولو ؟؟؟ سعیده:بـــ لـــ ه ....بفرمایید... من:............... بعد از تموم شدن بازرسی سعیده این فرشته ی کوچک....دو پا داشت و دو پای دیگر هم از اقشار محترم ا*ج*ن*ه مقروض فرمودید و الفــــــــــــــرار پ.ن 1: من اصلا از این موضوع هیچ نوع استفاده ای نخواهم کرد پ.ن 2:یه سوال از خانم بازرس:خانم به نظر شما سایز این فرشته ی کوچولو...یکمی...بگی ...نگی....گنده نیست؟؟؟ پ.ن 3:دوستان این وب رو هم به اسم دوتا دوس جونا بلینکید پ.ن 4:یه بار نوشتم پرید ....قاط زدم...حوصله نداشتم دوباره بنویسم ...شرمنده اگه بسی بی نمک بود.....صبح کلی فرشته کوچولو رو سرکار گذاروندم وخندیدیم.....به همین دلیل اینجا هم نوشتم . پ.ن5:به رسم رفاقت دعایم کنید...... پ.ن 6: بچه ها.......دوس جون بعد از چندی نمیدونم اویزون اینترنت کی شده (احتمالا خواهرش) اومده به اسم فرشته کوچولو کامنت گذاشته: asalom alaykom dosjon jone khoshgel moshgele hala mano dast mindazi ha!!!!!hasodit mishe be man goftan fereshteye kocholo....az bas ke nazo khoshgelam dige . خودشم باورش شده فرشته کوچولوئه!!! سلام علیکوم و رحمه الله وبرکاته.... قضیه یه خرید دوسجونانه است....یعنی بود!! اینجانب مرض خرید کفش و جوراب دارم شدید!!! به طوری که یه مدت میخواستن تو تیمارستان بستریم کنن..تماشای ویترین های کفش فروشی از تفریحاتم محسوب میشه....امکان نداره مسافرت بریم و من از اون شهر یه جفت کفش نخرم...مخصوصا تبریز که مهد کفشه(به تمامی دوستان توصیه میکنم!!) در عین حال به کفش و جورابام به شدت وابسته میباشم....مخصوصا در دوران دبیرستان....همیشه مامان جان وقتی من مدرسه تشریف داشتم کفشای خرابمو شوت میکرد بیرون....ومن جدا افسرده میشدم....آماره کفشامو به شدت دارم اما مامان خانم خیلی حرفه ای کش میرن...ومن حالااصل قضیه: این ترم،ترم سنگینی بود....وقت خرید که هیچی....وقت مردن هم نداشتیم....به همین خاطراز عید دیگه کفش نخریده بودم...کفشای نازنینم رو به زوال بودند و کفشای دوس جون هم.... خلاصه که تصمیم گرفتیم به محض تحویل دادن اخرین پروژمون دست به کار بشیم...اما.... هنوز تحویلا تموم نشده بودن که دوس جون اینا خونشونو عوض کردند....تو خونه جدیدشون هیچی نمیخواستن ببرن در نتیجه دوس جون بعد از تحویلا همپای مامان گرامیش شد برای تامین مایحتاج...(از چوب کبریت خونه بگیرید تا.................الی یوم القیامه)سعیده نتونست بیاد.... و من تو این دو ماه همه ی کفش فروشی های مشهدو زیر پا گذاروندم...تا وقتی سعیده وقتش خالی شد دیگه نگردیم....بریم فقط بخریم... دوتا مغاره یافتونده بودم که کفشاشو پسندیدم...یکی تو سجاد بود ...یکی تو صیاد شیرازی!!!! و همچنان منتظر بودم که سعیده یه وقت خالی پیدا کنه.... دیروز داشتیم ازحرم برمیگشتیم سعیده در این حال گفت:دوس جون یه چیزی بگم؟؟ من: نعم سعیده:مامانم برام کفش خریده من:مبارک باشه پی نوشت: امروز صبح کفشها رو رویت فرمودیم خدایا ...!!! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی! در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی! بنده ی آن ثنایم که تو سزای آنی! من در تو چه دانم!تو دانی!تو آنی که خود گفتی! وچنان گفتی که،آنی! معبود من خودت دعوت کردی به مهمانیت خودت گفتی بیا!!! نا امید بودم و خسته از بار گناهم....خودت وعده دادی که دستم را میگیری... حالا من با دلی شکسته.... روحی آلوده از گناه...به تو پناه اوردم.... مگر نه این است که تو صاحب خانه ای و من مهمان؟؟ به من این رو سیاه درگاهت مرحمت کن...و قبول دار عبادت ناچیزم در این مهمانی... بچه ها... سر سفره ی افطار چشمتون به سیاهی خرما که افتاد،به یاد دل سیاه من هم باشید و .... التماس دعا پی نوشت:این پارسی بلاگ کمرمان را خم کرد...!!! از ترنم بهاری عزیزم ممنونم.... وهمه ی دوستانی که کمک فرمودند...برای سلامتیشان اجماعا صلـــــــــــــــــــــوات
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |